وارد تحریربیه که شدم اصلا باورم نمیشد که این همه پر از خالی باشه . بیشتر اسباب و وسایل رو برده ااند الان فقط چند تا کیس و یک میز مونده با مانیتور که بچه ها تند تند کارهاشون رو انجام بدهند .برای رفتن به تحریریه جدید کلی ذوق دارم . اما دلم هم برای اینجا این تحریریه قهوه ای زرشکی که پر از خاطره است . انشالله که جای جدید برای روزنامه مون اومد داشته باشه . فروشمون خوب بشه آگهی ها زیاد باشه و حقوق ها سر وقت الهی آمین .
چقدر تجربه بدیه که توی ذهنت از یک نفر با توجه به گفت هاو نوشته های خودش البته یک تصویری بسازی . بعد اون طرف رو ببینی و کلا حالت بد بشه از بس که خودش با نوشته هایش فرق داره . از ظهر تا حالا اونقدر حالم بد شده هی عکس رو نگاه می کنم و با تصویری که توی ذهنم داشتم و چیزیهایی که خودش گفته بود و اطلاعات و کدهایی که داده بود مقایسه می کنم بعد حالم دگرگون میشه اصلا . نکنید این کارها رو به قرعان چرا این همه دروغ .حیف از اینجا خانواده رد میشه وگرنه جا داشت که کمی افشاگری کنم جیگرم حال بیاد والا به خدا . اصلا ادعاندارم که من زیباهستم و ال و بل اما تاحالا درباره خودم چیزی ننوشتم که بعد اون کسی که من رو می بینه بخوره توی ذوقش .والا امروز نه تنها خورد توی ذوق من بلکه کلا بیهوش شدم . نمردم موندم داف زنده ایرانی هم دیدم بقیه برن بمیرن دور از جونتون. اصلا حالا که فکر می کنم می بینم به جای دنیای صفر و یک و دنیای دیجیتالی و اینها باید اسمش رو بگذاریم خالی بندستان . البته از یک منظر دیگر یک بستره برای آدم های کمبود محبتی و داغون عاطفی که پناه آورده اند به دنیای مجازی که مثل یک اتوبان بدون ممنوعیت سرعت و بدون کیلومتر آی خالی ببندند . آی خالی ببندند که آدم یقین پیدا کنه که کلا زندگیشون فتوشاپه .
دوست دارم به چند نفر محکم و کوبنده بگم خفه شو . بعد اونها خک خفه بشوند . کلا به آرزویم برسم . بروم سراغ بقیه .
پ.ن:
پرندهها موجودات خوشخیالی هستند
میدانند پاییز از راه میرسد
میدانند باد میوزد،
باران میبارد
اما خاطراتشان را میسازند...
پرندهها همهچیز را میدانند..
اما، هر پاییز که میشود
قلبشان را برمیدارند و
به بهار دیگری کوچ میکنند...
دنیا آنقدرها هم کوچک نیست
که بتوانی صداها را به خاطر بسپاری
و یادت بماند که در کدام خیابان،
روی کدام درخت
پرندهای غمگین میخواند...
دنیا آن قدرها کوچک نیست
که آدمها را با هم اشتباه نگیری
و بدانی دستی که عشق را میان موهای تو میریزد
همان دستیست
که به نشانهی تسلیم بالا میرود
و با تکان از پشت پنجرهی قطاری از تو دور میشود..
نه، دنیا کوچک نیست
وگرنه من هر روز نشانی خانهات را گم نمیکردم
و لابهلای سطرهای غمگین زندگی
به دنبال ِ دستهای تو نمیگشتم..
دنیا اگر کوچک بود
کوه هم به کوه میرسید
من و تو که جای خود داریم...
چه خوب است که این کلمهها دیگر
ارث پدری کسی نیست
و با آنها میتوان
دنیاهای دور بهتری ساخت..
میتوان دست بادبادکی را گرفت و
تا روزهای روشن کودکی دوید..
چه خوب است که میتوان
قایقی نوشت و به پشت دریاها رفت..
میتوان دیواری ساخت و برای همیشه
پشت حرفهای یک سطر قایم شد..
میتوان نقطهای گذاشت و برگشت...
من سخاوت را از پدرم به ارث بردهام
میتوان برای هر آدم شعری نوشت و
نیمهشب به خواباش بُرد..
میتوان آنقدر با کلمات بازی کرد
تا خوابات ببرد
به خواب آدمهایی که با کلمات خوشبخت شدهاند..
بگذار زندگی راه خودش را برود..
بگذار خیال کند که ما هنوز
برای گردش یک سال دیگر، یک روز دیگر، یک بوسهی دیگر
به او وفادار خواهیم ماند...
بگذار نداند که ما در پریشانی پرسشهایمان
بارها با مرگ خوابیدهام...
ما برای زندگی،
نه به هوا نیازمندیم
نه به عشق،
نه به آزادی..
ما برای ادامه،
تنها
به دروغی محتاجیم که فریبمان بدهد..
و آنقدر بزرگ باشد
که دهان هر سوالی را ببندد...
" مریم ملک دار"
مرسی از خانم ملک دار به خاطر این شعر زیبا که همه مکنونات قلب من بود انگار
برچسب : نویسنده : yasin shopping10712 بازدید : 128